ه در او یک عقده ضد اجتماعی ایجاد می کند. این نوع بیماریها را بیماریهای (آنتی سوسیال) میگویند. یعنی بیماریهای ضد جمعیت و آدمهای گوشه گیر و تنها و یا آدمهایی که مثلاً در بازار ورشکست می شوند و یا در زندگی و یا در عشق شکست می خورند. این تنهایی ها یک نوع بیماری است که ارزش بحث ندارد و توسط دکتر روانپزشک قابل معالجه است.
تنهایی دوم تنهایی است که ناشی از رشد روح انسان و بالاتر رفتن آن از سطح رابطه های عادی روزمره است یک انسان عادی صبح که از خواب بلند می شود به فکر زندگیش و خانه اش و شغلش و دوستش است و به فکر این است که کسانی را ببیند و ارتباط داشته باشد و از معاشرتشان لذت ببرد به هر حال این شخص دایما یا در فکر زندگی و پول و تفریح است و یا ارتباط با این و آن و لذت بردن از زندگی در همه ابعاد گوناگونش. اما گاهی تکامل روح انسان به جایی می رسد که از سطح این روزمرگی ها- و جاذبه هایی که انسان های معمولی را در بر می گیرد و مشغول می کند و لذت به آنها می دهد- اوج می گیرد. به میزانی که انسان از سطح معمولی اوج بگیرد به خلوت می رسد بزرگترین عامل در این تنهایی خود آگاهی است. انسان به میزانی خودش توجه می کند و یک آگاهی درونی و وجودی می یابد رابطه های بیرونیش کم میشود. به میزانی که رابطه ماورایی پیدا می کند رابطه های روزمره اش کم میشود. اینها عواملی اند که یک انسان متعالی را به تنهایی وتامل درخویش می کشانند (1386).
اما یک نوع سوم تنهایی هم وجود دارد و آن تنهایی مصنوعی است. در اینجا بدون اینکه بیماری روانی یا آن تنهایی فلسفی وجود داشته باشد به انسان یک نوع تنهایی مصنوعی را تحمیل می کنند مثلاً انسان را به گوشه ای می اندازند و در را به رویش می بندند و او را در این حالت رها می کنند. این تنهایی سوم که تنهایی تحمیلی است دارای یک روانشناسی خاص خودش است انسانی که در رابطه با جامعه زندگی می کند تعصب دارد حیثیت دارد آبرو دارد با افراد دیگر رابطه دارد و یک موقعیت خاص و مسولیت در زندگی به عهده دارد. هنگامی که بخواهند این انسان را از همه این نیروها خالی کنند تا به سادگی بتواند رام شود به سادگی بتواند ابزار بشود و به سادگی بتوان بر او تحمیل کرد به طوری که هیچ چیزی برایش فرقی نکند یکی از عوامل مورد استفاده تنها کردن اوست. انسان در تنهایی همه رابطه هایش قطع می شود و به صورتی در می آید که حتی وقتی می خواهد زن یا بچه اش و یا پدر ومادر اش را تصور کند به ذهنش نمی آیند و قیافه شان از یادش می رود حال چه برسد به آدمها و رفقا و همفکرها ومحیط و جامعه اینها دیگر برایش موهومات خیالی می شوند وبعد کم کم از ذهنش دور میشوند. حتی اسامی والفاظ وحرف زدن از یادش می رود وهم چیزهای دیگر.(موسی نژاد، 1389 ) .
هر انسانی نیازمند عشق ورزی و تایید دیگران است. هر انسانی احتیاج دارد که به او مهر ورزیده شود، به او توجه شود، احترام گذاشته شود و همانطور که ون گوگ می گوید: وقتی که بیدار می شوی و می بینی که تنها نیستی و در کنارت کسی وجود دارد، آنروز جهان مهربانتر می شود . تمام ادبیات و هنر پر است از چنین نمونه هایی که چگونه فقدان عشق موجب رنج و تنهایی انسان می شود. اما در بسیاری از موارد نیز آنچه را ما به غلط عشق تلقی می کنیم هیچ بجز ترس از تنهایی و روبرو شدن با این جنبه از حقیقت هستی نیست. کسانی وجود دارند که همیشه ر کنار انسان یا انسانهای دیگری زندگی می کنند اما بشدت احساس تنهایی می کند و افرادی نیز وجود دارند که در نهایت تنهایی احساس تنهایی نمی کنند چرا که آنان با خود پدیده هستی پیوند خورده اند. همانطور که اشاره شد احساس تنهایی که در چارچوب خانواده به فرد داده می شود گاه بسیار خشن تر و ویرانسازتر از احساس تنهایی یک فرد مجرد است چرا که این نوع تنهایی با نفی و بی احترامی به ساختار ارزشی فرد مقابل توام است بنابراین بسیاری از انسانها به علت ترس از تنهایی در روابط بیمار و یا ناسالم زناشویی باقی مانده، جسماً در کنار کسی هستند اما از
سایت های دیگر :
فرم در حال بارگذاری ...