ر این تحقیق سوال این است که دست چپ بودن یا راست دست بودن یا به عبارت دقیق علمی راست برتری یا چپ برتری به چه اندازه سبک های شناختی و یادگیری خودتنظیمی افراد را می تواند پیش بینی کند. آیا این ویژگی های شخصیتی یا جسمانی با سبک های شناختی در ارتباط هستند و می توانند باورها و رجحان های آنها را توجیه کنند، آیا راست برتری یا چپ برتری با خودتنظیمی ارتباط دارد؟
بحث در مورد سبک های شناختی از اواخر دهه سال 1970 رونق پیدا کرده است و یکی از دلایلی که مطرح شد این است که سبک های شناختی یک کاربرد عملی به ویژه در آموزش و پرورش دارد و بسیاری از مربیان بر این باورند که سبـــک های شنـــاختی بر فرآیند یادگیری تاثیر می گذارند. اگر چه این سبک ها به طرق مختــلف تعریف می شوند ولی عمدتاً بر این نکته تاکید می ورزند که سبک های شناختـی شامل باورها،اعتقادات، رجحـــان ها و رفتارهایی است که افراد به کارمی برند تا در یک موقعیت معین به یادگیری خود کمک کنند. افراد متناسب با تفاوت های فردی خود در یادگیری از سبک های متفاوتی استفاده می کنند. انسان ها در موقعیت یکسان متفاوت یاد می گیرند که شاید مهم ترین دلیل آن سبک های متفاوت یادگیری آنان باشد، این سبک ها تعیین می کنند که در برخورد با یک موقعیت فرد چه مدت به چه چیز و به چه چیز میــزانی توجه کند. در واقـــع سبک های شناختی را می توان عامل بسیاری از تفاوت های فردی در کلاس درس دانست.
پژوهش های مختلـــفی در مورد اینکه دانشجویان و از چـه سبــک هایی به فراگیری مطالب می پردازند صورت گرفته است. یکی از پژوهشگرانی که در مورد سبک های شناختی نظریه مهمی ارائه داده است، کلب است (1996) است. نظریه ای که توسط کلب در مورد یادگیری ارائه شد توجه زیادی را به خود جلب کرده است. کلب در نظریه خود چهار وضعیت تجربه ،تجربه عینی (CE )، مشـــاهده تاملی (RO )، خلق مفاهیـم انتـزاعی (AC)، و تجــــربه فعال (AE) را مشــــخص می کند. ابعاد تجربه عینی/خلق مفاهیم انتزاعی و تجربه فعال/مشاهده تاملی دو قطب مخالف در مفاهیم روش های یادگیری هستند. هر کدام از این وضعیت ها نوع ادراک اطلاعات توسط فرد را نشان می دهد و کلب چهار نوع از یادگیرندگان را بر طبق موقعیت شان نسبت به این دو بعد شناسایی کرد (فوجی[4]،1996) . کلب افراد را بر اساس این یادگیری تجربه ای به چهار گروه افراد همگرا ، واگرا ، انطباق یابنده و جذب کننده تقسیم می کند.
یکی دیگر از مفاهیم مهم در روان شناسی یادگیری ، تربیتی و شناختی معاصر یادگیری خودتنظیمی است. زیمرمن[5] در سال 1994 آن را نوعی از یادگیری که در آن افراد تلاش های خود را برای فراگـیری دانش و مهارت بدون تکیه به معلم و دیگران شخصاً شروع کرده و جهت می بخشند تعریف می کند.
تعاریف گذشته خود تنظیمی بیشتر بر جنبه های شناختی آن بدون به توجه به جنبه های عاطفی، هیجانی و انگیزشی آن تاکید می کنند. اما تعاریف جدید مربوط، سعی در یکپارچه کردن جنبه های سرد و گرم یادگیری همچون شناخت ها ، عواطف و انگیزه ها دارند. بر این اساس می توان گفت شامل کلیه فرایندهای شناختی و انگیزشی که طی آن فرد برای فعالیت های یادگیری اش هدف گزینی و برنامه ریزی می کند و متناسب با شرایط راهبردهای مدیریتی ،نظارتی و ارزشیابی لازم را اعمال می کند و در صورت لزوم از منابع دیگر مثل افراد یا مکان ها بهره می گیرد تا برنامه هایش را به خوبی پیش ببرد.محور این نگاه به یادگیری خود دانش آموز است و لذا بر دانش آموز محوری تاکید می کند.(کارشکی و محسنی،1391)
به اعتقاد برخی صاحب نظران ، خودتنظیمی در یادگیری نیز بخش مهمی از تفاوت های بین دانشجویان موفق و ناموفق را تبیین
سایت های دیگر :
چکیده
اهداف پژوهش حاضر ، مقایسه مؤلفه های ذهن آگاهی و صبر در بیماران مبتلا به افسردگی اساسی، اضطراب منتشر و افراد بهنجار بود. طرح این پژوهش از نوع علی-مقایسه ای بود. جامعه آماری این پژوهش عبارت بود از کلیه بیماران افسرده و مضطربی که از خرداد تا شهریور 1390 به مرکز مشاوره دانشگاه علوم پزشکی مشهد مراجعه می کردند. نمونه مورد مطالعه شامل 30 بیمار مبتلا به اختلال افسردگی اساسی، 30 بیمار مبتلا به اختلال اضطراب منتشر و 30 فرد بهنجار بود. برای نمونه گیری از روش نمونه گیری در دسترس استفاده شد. ابزارهای مورد استفاده در این پژوهش عبارت بودند از : پرسشنامه افسردگی بک، پرسشنامه اضطراب اشپیلبرگر، پرسشنامه پنج مولفه ذهن آگاهی و پرسشنامه صبر. داده ها با بهره گرفتن از تحلیل واریانس چندمتغیره و آزمون تعقیبی توکی مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفتند. نتایج نشان می دهند که میان افراد افسرده، مضطرب و بهنجار از نظر مؤلفه های ذهن آگاهی و صبر ، تفاوت معناداری وجود دارد
مقدمه
اضطراب[1] و افسردگی[2] از رایج ترین پدیده های هیجانی هستند که انسان از آنها رنج میبرد (لطفی افشار، قاسم زاده، عشایری و گیلانی،1377). آنچه انسان را در درک و برخورد بهتر با این پدیده ها با مشکلات بیشتری روبرو میسازد، همبودی این پدیده هاست. همبودی اضطراب و افسردگی در موقعیت های بالینی به تردیدهای بحث برانگیزی منجر شده است(تارسیا، پاور و ساناویو[3]،2003). در بیست و پنج سال گذشته پژوهش های مختلف از روش های مختلفی استفاده کردهاند تا تعیین کنند که اضطراب و افسردگی چه تفاوتهای زیربنایی با یکدیگر دارند. از طرفی با توجه به شیوع بالای این دو اختلال در جامعه و تاثیر منفی آنها بر سلامت روان و کیفیت زندگی افراد جامعه، شناخت عوامل موثر بر شکل گیری این اختلالات، امری ضروری تلقی می شود.
یکی از مفاهیمی که اخیرا توجه زیادی را به خود جلب کرده و به نظر میرسد که نقش مهمی در اختلالات یاد شده دارد، ذهنآگاهی[4] است. ذهنآگاهی به زبان ساده به معنای آگاه بودن از افکار، اعمال، هیجانات و احساسات است و شکل خاصی از توجه محسوب میشود؛ به عبارت دیگر، ذهنآگاهی به معنای توجه کردن به شیوهای خاص است؛ یعنی توجه و تمرکزی که دارای این ویژگیها باشد: بودن درحال حاضر، هدفمند و بدون قضاوت. این نوع توجه موجب افزایش آگاهی، شفافیت و وضوح و پذیرش واقعیت حال حاضر می شود. ذهنآگاهی بدان معناست که شخص، آگاهی خود را از گذشته و آینده به حال حاضر معطوف کند. زمانی که فرد در حال حاضر حضور داشته باشد، واقعیت را با تمام جنبههای درونی و بیرونیاش میبیند و درمییابد که ذهن به دلیل قضاوت و تعبیر و تفسیرهایی که انجام میدهد دائما درحال نشخوار و گفتگوی درونی است.
گرچه ذهنآگاهی از تعلیمات قدیمی شرقی نشأت گرفته است، ولی امروزه در غرب جایگاه ویژهای دارد. پژوهش های انجام شده، نشان دهندهی این نکته هستند که ذهنآگاهی قویاَ در اختلالات افسردگی و اضطراب تاثیرگذار است و از این رو لازم و ضروری به نظر می رسد که نقش مؤلفههای ذهنآگاهی در این اختلالات مورد بررسی قرار گیرد و تفاوتهای این مؤلفهها در افراد مضطرب، افسرده و بهنجار معین گردد.
از طرفی ما در جامعه ای زندگی میکنیم که
سایت های دیگر :